عاشقانه هاي من

داستان هاي زندگي من

ادامه

عصباني شدم خواستم از مغازه بيام بيرون كه دستمو گرفت .انقدر محكم دستم را گرفته بود كه نميتوانستم دستم راتكان دهم ...موبايلم را از دستم گرفت داد زدم مگه ديوونه شدي؟بذار برم. گفت : اينهمه منتظر نموندم كه الا بذارم بري ...بهش گفتم:گوشيمو بده ميخام برم .خنديد و گفت:بذار اول باهاش به گوشي خودم زنگ بزنم.

اشكم در آمد ،چشم هاي اونم پر از اشك شد  و گوشيمو بهم داد وگفت:توروخدا گريه نكن و...

گوشيو از دستش كشيد و نامه را انداختم روي ميز و بيرون اومدم اشك هايم را پاك كردم و به سمت خانه رفتم.

يك ساعت گذشت و كاوه به من زنگ زد ولي من ريجكت كرد و جوابي ندادم اس ام اس داد لااقل جواب اسمو بده.جواب دادم نميخام به دوستم خيانت كنم .

- اين اسمش خيانت نيست مائده از قبل ميدونست كه من تورو ميخواستم.

از اين حرفش خيلي ناراحت  شدم جواب دادم چيه؟ عشق و حالتو با مائده كردي حالا نوبت من؟

- چي ميگي؟بجون خواهرم من با مائده كاري نكردم.

- به هر حال من نميخام باتو باشم خداحافظ.

گوشيمو خاموش كردم.فرداش كه به مدرسه رفتم چيزي از اين قضايا به مائده نگفتم،نميخاستم تصورش از كاوه خراب شه و فقط گفتم نامه را به دستش رسوندم اونم خوشحال شد.

وقتي بخانه برگشتم و موبايلم را روشن كردم تماس هاي بي پاسخ زيادي ديدم بي خيال به رفتم وخوابيدم .حدود ساعت 4الي5عصر بود رفتم دم پنجره ديدم با موتور دم در خونمون ايستاده. ترسيدم بهش اس ام اس دادم كه چرا اومدي اينجا؟

- اومدم تورو ببينم.

- از اينجا برو امكان داره تورو ببينند.

- خب ببينند چه اشكالي داره؟

چاره اي نداشتم مجبور شدم بهش اس ام اس بدم كه برو فردا خودم بعد از كلاس ميام مغازت.

نگاهي به بالا كرد و چشمك زد و رفت.اوضاع خيلي وخيم شده بود و من هيچكاري نميتونستم بكنم ،بيشتر از خودم شاكي بودم كه چطور اون منو تعقيب كرده و من نديدمش .

فردا شد و من به ناچار بعد از كلاسم به مغازش رفتم، همين كه منو ديد لبخندي زد و گفت:سلام خانمم چرا انقدر دير اومدي؟ 

نگاهي بهش كردم و گفتم :بيا منطقي باشيم منو تو اصلا بدرد هم نميخوريم.

بهد از اينكه اينو گفتم اخمي كرد و دستمو گرفت وكشيدم پشت ميزش و نشوندم زمين كشو ميزش را باز كرد و يه جعبه از داخلش بيرون اورد ودر جعبه را رو به روي صورتم باز كرد يه انگشتر خيلي خوشگل داخل جعبه بود انگشتر را در اورد و كناررم نشست و دست چپمو گرفت و انگشتر را داخل دستم كرد خوشبختانه انگشتر از دستم بزرگ بود .صورتم را بطرفش گرفتم چشماش توي چشمام بود گفتم:ببين اصلا قسمت نيس عصباني شد ودستشو گذاشت روي سرش و داد زد چرا نميفهمي ؟دوست دارم.

گفتم: دروغ ميگي.

- بجون خودم بجون خودت دوست دارم .

نيش خندي زدم و گفتم ثابت كن.

بلند شد و كشوي ميزشو باز كرد و يه تيغ از كشو بيرون اورد. خنديدم وگفتم:الان مثلا ميخاي منو بترسوني؟تيغ را محك زد كنار رگش خون از دستش ميچكيد از ترس داشتم ميلرزيدم دستام يخ كرده بود و گفتم :قبول باهات دوست ميشم .گفت:من نميخام باهام دوست بشي ميخام عشقم باشي و فقط مال خودم باشي.

گفتم:هرچي تو بگي قبوله فقط اين تيغو بذار كنار....

عشق مسخره دوستم كه منو عذاب داد

يه زندگي ساده داشتم و بدون هيچ هيجاني. همه چيز آروم بود تا اينكه يه روز با يكي از دوستام كه درحال حاضر هيچ رابطه اي باهاش ندارم رفتيم همايش پياده روي.كلي حله حوله خريديم تا توي راه بخوريم.خيلي طعنه خورديم و خيلي پيشنهاد دوستي دادن اما ما قبول نكرديم و به راهمون ادامه داديم تا به مقصد رسيديم. يكم استراحت كرديم و ازمون پذيرايي شد ،همه چيز داشت خوب پيش ميرفت تا اينكه موقع برگشت شد ،وسايلمون را جمع كرديم و برگشتيم توي راه سه تا پسر پشت سرمون بودند دوستم كه ميخواست يجوري جلب توجه كنه الكي ميخنديد ولي من اصلا توجهي نكردم .

به همين روال گذشت و اون سه تا اومدن جلومون ،پسراي خوشگلي بودن اما براي من مهم نبود چون من اصلا فازم اينجور چيزا نبود .

يكيشون گفت:شماره بدم؟دوستمم از خدا خواسته گفت :آره.اونم اومد و شماره داد ولي اون دوستش شماره را انداخت زمين .چون من از دستش نگرفتم .

چند روزي گذشت و دوستم اومد و بهم گفت من با اون پسره دوست شدم و يه مغازه داره كه هميشه بعد از كلاسم ميرم پيشش.خنده اي كردم وگفتم:مبارك باشه.اوضاع به همين روال ميگذشت و دوستم هر روز درمورد عشقشون باهام حرف مي زد ومن فقط شنونده بودم و به عشقي كه نسبت به اون پسر داشت ميخنديدم و برام مسخره بود كه اون هر روز بعد كلاس زبان انگليسيش ميرفت تو مغاز اون پسر.

يه روز اون انقدر دير كرده بود كه از مؤسسه زنگ زده بودند روي گوشي داداشش و داداشش كه خودش دم در مؤسسه پيادش كرده بود عصباني دنبالش ميگشت خلصه فهميدند و دوستم يه كتك حسابي خورد .اما هنوز ماجرا تموم نشده بود دوستم شديد عاشق اون پسر كه اسمش كاوه بود شده بود.

منم كلاس زبان ميرفتم و لي تو يه مؤسسه ديگه .دوستم يه نامه واسه كاوه نوشته بود و به من داد كه بهش بدم نميخواستم اينكار را بكنم اما دلم به حالش سوخت و نامه را به آدرسي كه داده بود بردم .وقتي رفتم داخل مغازه كاوه من را كه ديد هنگ كرد سريع از روي صندلي بلند شد و با مِن..مِن..سلام كرد جواب سلامش را دادم .گفت:ميدوني چند وقته منتظرتم؟نگاهي چپ چپ بهش كردم و گفتم: اينو مائده دوستم داده كه بدم به تو.گفت:مائده بالاخره بهت گفت كه چقد دوست دارم ؟ تعجب كردم وگفتم چي ميگي برا خودت؟مگه تو مائده باهم نبودين؟ جواب داد :آره ولي به اصرار خودش من اصلا اونو دوست نداشتم و اينو هميشه به خودشم گفته بودم...